کلید رمز زندگی مردان در دست زنان است.
اسمش مارکیتا بود.
این نام را در دفتری از برخوردهای زندانیان خواندم. ما مستحق دریافت پانزده ریال در هفته هستیم. خانواده های ما می توانند هر هفته به نام ما به اداره زندان پول بفرستند تا ما به نوبت آن را دریافت کنیم. بر این اساس رسیدی به نام زندانی صادر می شود. این فیش ها را به ما می دهند، نام گیرنده در دفتر زندان نوشته می شود و بعد ما زندانیان، رسید مبلغ را امضا می کنیم.
در رسید مرتضی در مقابل عبارات چاپ شده نوشته شده بود: «نام، نام خانوادگی و آدرس پرداخت کننده: «خانم مارگاریتا».
در ابتدا، هر وقت از او می پرسم: “مارگاریتا کیست؟”
او می گفت: “من او را نمی شناسم.”
اما مارکیتا همیشه برای او غذا، لباس و پول می آورد. کیفیت غذا نشان می داد که او زنی خوش ذوق است. یک بار برایش شلواری فرستادم که برچسب لاتین MF داشت. مرتضی اف بود او می تواند ساعت ها بنشیند و از چیدن لباس ها و دستمال های اتوکشیده اش لذت ببرد. اگر یکی از ما برای مدتی به چشمان مرتضی نگاه می کرد، برق اشک را می دید. او ذائقه ظریفی داشت و در چین های لباسش گل رز می گذاشت. هر چند ماموران زندان با تمام وحشی گری آب نبات ها را از جعبه ها بیرون می آوردند اما با همه اینها آب نبات به مرتضی می رسید تا این که او احساس می کرد زنی وفادار و وفادار بیرون منتظر اوست…
“مارگاریتا، به هیچ کس، به کسی نگو…”
این صدا هنوز در گوشم می پیچد.
شاید وقتی امروز صبح می خواستند او را ببرند و به دار آویختند، یکی از آنها دیگری را جلوی درب زندان دید، شاید امروز بعدازظهر به مارگاریتا زنگ بزنند: “بیا و در تشییع جنازه معشوق شرکت کن.”
مرتضی از طریق رجبوف با این دختر (مارگاریتا) آشنا شد. وقتی از مرتضی در مورد رجبوف می پرسم و با تمام سردی و آرامش مرتضی و عدم تمایل به حرف زدن، خیلی تعجب می کند که انگار دارم با کسی صحبت می کنم که نمی شناسم چشمانش خیلی خیره می شود، صورتش سرخ می شود، لب هایش می لرزد ، دست هایش را زیاد در هوا تکان می دهد، حرف هایش لرزان و نامنسجم است تا جایی که حرف هایش را به لکنت می زند
او را اینگونه توصیف کرد: «رجبوف از کسانی بود که در بارها و از لیوان بزرگ مشروب مینوشید و کباب کبابی و تربچه سفارش میداد و هر غذایی که میگرفت میخورد و مشروب مینوشید و از آن بسیار لذت میبرد. ” شراب را در ظرف بزرگی میریخت تا مردم متوجه نشوند که او چه مینوشد، چون مسلمان بودند و نمیخواست تصور مردم از او تغییر کند و شخصیتش در مقابل جامعه تحت تأثیر قرار گیرد.»
او همچنین او را چنین توصیف می کند: «رجبوف با برخی افراد مخالف بود و همیشه از برخی دیگر حمایت می کرد. آن گروهی که او هیچ علاقه ای به او نداشت و نمی توانست روزی به او آسیب برساند، بنابراین همیشه با آنها مخالف بود، در حالی که از گروه دیگر جز هدفی حمایت نمی کرد.
او همیشه از پدر مرقریتا حمایت میکرد که او را یکی از دوستانش میدانست یک پیراهن زیبا بود من آن را خیلی دوست داشتم، و او هم آن را دوست داشت، و بیشتر اوقات او آن را با آن نقطه می پوشید. یک بار رجبوف آن لکه را روی پیراهنش دید و از او پرسید: چرا پیراهنت اینقدر کثیف است؟ مارگارت رو به پدرش کرد و گفت: بابا دیدی؟ به من گفتی که لکه ناپدید شده است. پدرش رو به رجبوف کرد و گفت: آن نقطه را چطور می بینی؟ راجابوف پاسخ داد: “یک نقطه؟… چه نقطه؟… بیایید ببینیم… نه، من چیزی نمی بینم، واقعا چیزی برای دیدن وجود ندارد.” از آن روز به بعد می دانستم که او چه جور آدمی است!
مرتدا از طریق راجابوف با مارکیتا آشنا شد و می خواست روسی را یاد بگیرد و به دنبال معلمی بود که به او زبان بیاموزد. یکی از آشنایان مرتضی او را به رجبوف که به زبان روسی مسلط بود معرفی کرد تا فردی مسلط به زبان روسی پیدا کند تا به او آموزش دهد. پس از مدتی، رجبوف به او گفت: «خب، چون تو مردی خوب و پاکیزه و از خانواده ای سرشناس و خوب هستی، دوست دارم به تو لطفی بکنم که دوستش دارم و به او احترام می گذارم او یک دختر دارد که به زبان روسی مسلط است. اگر دوست دارید، می توانید زبان فرانسه را به او بیاموزید و او نیز به نوبه خود زبان روسی را به شما آموزش می دهد.
مرتضی آدم خجالتی بود و نمیتوانست این پیشنهاد را بپذیرد و جواب داد: «خیلی ممنون، اما دوست دارم در ازای مبلغی که به او میدهم، معلم مرد باشد و زن نباشد. می ترسم در انجام وظیفه ام در قبال او کوتاهی کنم.»
همانطور که دوست دارید اما بدانید که از این طریق بهتر یاد خواهید گرفت و من به شما توصیه می کنم که این پیشنهاد من را بپذیرید. آنها خانواده خوب و مهربانی هستند و از تصمیم خود پشیمان نخواهید شد. خانم مارگاریتا دختری باهوش است که به زبان روسی مسلط است، علاوه بر این که می خواهد فرانسوی را با اشتیاق فراوان یاد بگیرد. این یک خانواده فوق العاده است.