چون خجالت می کشیدم و به این فکر می کردم که چطور می توانم از این مخمصه خلاص شوم.
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود:
با عرض پوزش، من باید در زمان اشتباه آمده باشم و در زمان دیگری بیایم.
اواخر تابستان بود و پرتقال های تازه چیده شده روی میز گذاشته بودند. گفتم و صبر نکردم وقتی از پله ها پایین رفتم، شنیدم که پدر مارکیتا گفت:
خواهش میکنم مشکلی نیست بالکن ما، حداقل یک پرتقال بخور.
رفتم پایین توی حیاط خونه. خدمتکار دم در خانه ایستاده بود و از حیاط بیرون رفت و مثل برق به سمت من آمد و گفت:
کی میای صحبت کنیم؟
صدای او مانند صدای قلقلک یک سکه نقره بود. موهای نرم او را باد روی شانه هایش می زند و دو طرفش دو تار مانند حلقه هایی است که در امتداد دستانش برق می زنند. چشمان آبی او مانند چشمان گربه می درخشید. تو عمرم دختری به این زیبایی ندیده بودم. دهان او مانند گلی است که در شرف شکوفایی است. نه عطر می زد، نه آرایش می کرد، لب های قرمزش، گونه های لطیفش، پوستش مثل پارچه مخملی زیبا بود و بوی فوق العاده ای از او می داد . شروع به لکنت کردم:
اومدم روسی بخونم.
میدونم کی دوباره میای تا با هم صحبت کنیم؟
اومدم یه قرار بذارم
پس چرا عجله دارید، بیایید و قرار ملاقات بگذاریم.
صورتم قرمز شد، او متوجه شد که من از پله ها (پله هایی که از خانه بیرون می روند) بالا رفتم.
زمان مناسب شما چه زمانی است؟
من همیشه در خدمت شما هستم
صدای جادویی او مرا به دنیایی افسانه ای برد.
امروز ساعت هفت بیا
بعد دستم را گرفت، بلند خندید و از خانه بیرون رفت.
ناخودآگاه وقتی وارد کوچه شدم با انگشت شستم لمس کردم،… حرارت دست نرم و لطیفش هنوز تو دستم هست یا نه؟ تا زنده ام آن وضعیت درب خانه را فراموش نمی کنم، شاید بعد از چند روز…
وقتی مرتادا طوری از مارگاریتا صحبت می کرد که انگار با ما نیست. ما را نمی دید و نمی شنید، انگار با خودش حرف می زد، انگار داستان زندگی اش را برای خودش تعریف می کرد. مطمئن بودم که وقتی از مارگاریتا صحبت می کرد نرمی موهای او را حس می کرد. چند دقیقه سکوت کرد اما هنوز در آن دنیا بود و بعد به صحبتش ادامه داد و گفت: حالا چه فایده ای دارد؟ چقدر زندگی زیباست…اما زندگی چقدر بدبخت است! مثل بلغم تلخ است. بعدا باهات صحبت میکنم…»
منتظر فرصت ها بودم.
زمستانها ساعت 4:30 ما را به سلول میبردند و هر روز پنج ساعت زیر آفتاب میبردند بیرون. یکی از آنها کک می کشید، دیگری پیژامه اش را به پنجره آویزان می کرد، دیگری خمیازه می کشید، دیگری می خواند (ابو عطا)[1] و دیگری جورابش را وصله می کرد او زیباترین احساسش را برایم تعریف کند، منتظر فرصت مناسبی بودم… یعنی اگر غبار تکان دادن رختخواب زندانی ها ما را آشفته نمی کرد هنگام نوشیدن یک فنجان چای که به سختی به دست آورده ایم، مزاحم نشستن ما نشوید، آیا صبر می کنیم؟ فرصت هایی که از او بخواهم مصیبت خود را به من بگوید.
«آن شب ساعت هفت رفتم. آن روز با وجود مشغله های زیادی که داشتم، نمی دانستم چطور می توانم بروم، ساعت پنج به خانه رفتم و مثل بچه هایی که می خواهند به مهمان خانه یک نفر بروند آماده شدم. صبح ریشمو تراشیده بودم ولی بعدازظهر دوباره کت و شلوار خاکستری رو پوشیدم که خیلی بهم میاد جلیقه ام و سپس سوار کالسکه شدم. قلبم در تمام طول مسیر به شدت می تپید. هزاران فکر گلگون در ذهنم می چرخید. میتونستم آینده روشن رو جلوی چشمام ببینم
اما وقتی به یاد زیبایی، لطافت و نرمی مارکاریتا می افتادم، می گفتم: «نه، نه، گاهی اوقات به یاد خنده اش می افتم.» من را مسخره می کند.» چرا اصرار کرد که امروز بیایم؟ چرا؟ چون می خواست به او زبان فرانسه یاد بدهم، خودم هم نمی دانستم، چه می خواهم؟ اما همه این ایده ها زیبا و خوشمزه بودند.
چند دقیقه قبل از هفت به درب خانه رسیدم و ناگهان قلبم به شدت و به سرعت شروع به تپیدن کرد، با خود گفتم حتماً به محض اینکه بروم، خود را برای جلسه آینده آماده کرده ام. و صورتم را با دستمالم پاک کردم. با دستم با مدل موهایم کمانچه زدم تا نفهمد که من به تازگی موهایم را حالت داده ام. برای او خوب نیست که بفهمد من خودم را برای دیدار با او تزئین کردم. میخواستم روی کفشهایم خاک بمالم، اما تصور کردم درِ خانهشان بود، اما خدا را شکر درِ خانهی همسایهها بود. زنگ را فشار دادم، خدمتکار در را باز کرد و به محض اینکه وارد خانه شدم، پدرش را دیدم که در راهرو ایستاده بود و از پله ها پایین رفت و به من گفت: بیا داخل، بیا داخل. کمی با دخترم صحبت کن شام آماده می شود.» گفتم:
ممنون، من شامم را خوردم.
لطفا وارد شوید هر کس به خانه ما می آید باید شام بخورد، اگر می خواهید نخورید.