پس باید ببرمت مدرسه.

– نه، نه، دیروز اولین روز بود، اما امروز جاده ای را می شناسم که به آنجا می رسد و می توانم تنها بروم… دیگر خسته نمی شوم، دوستانت منتظرت هستند.

 زهرا با این استدلال نتوانست نظر آن مرد را تغییر دهد:

– پس ببینمت

آقا رضا خندید و به زهرا که داشت به مدرسه می رفت نگاه کرد.

زهرا نمی توانست صبر کند. او اکنون گوشه ای دور از چشم دانش آموزان پیدا می کند. زهرا جعبه را باز کرد و عبایی سفید و گلدار در آن بود.

ده دقیقه از ورود زهرا الزقاق گذشته بود اما از مرد غریب خبری نبود. او در این روز به مدرسه می رفت با مرگ پدر سه سال پیش، او هرگز قلب خود را به روی یک مرد باز نکرده بود. اما حالا آقای ردا را خیلی خوب می شناسد.

زنگ آخرین درس به صدا درآمد و او به سرعت کتاب هایش را در کیفش جمع کرد و به سرعت راهی خانه شد. رسیدم سر کوچه این همه جمعیت در این کوچه چه می کنند؟

کاغذهایی با حاشیه سبز به دیوار آویزان بود… و هیاهو… و یکی یکی را به تلخی در آغوش گرفت.

(ما از آن خداییم و به سوی او باز خواهیم گشت…)

تصویر مردی که روسری بر گردن داشت… برای زهرا خیلی آشنا بود

آقای رضا کریمی پس از 13 سال درد و رنج به رحمت خداوند متعال در گذشت و تشییع جنازه نیز دقیقاً در همان زمان انجام می شود.

دنیا در چشم زهرا سیاه شد…

چشمانش پر از اشک شد و دوباره به عکس نگاه کرد…او بود، آن مرد غریب…

قبرستان (جنة الزهرا) مملو از جمعیت شد. الان در قبرستان کسی نمانده که نداند آقای ردا کیست بچه های 10-12 ساله تا 20 ساله با لباس غم این طرف و آن طرف پهن شده بودند و هرکس آنها را می دید می دانست. چقدر غمگین بودند برای شخصی عزیز که از دست داده بودند. زنان زیادی دور قبر جمع شده بودند و با صدای بلند شیون و زاری می کردند، اما تا مراسم عزاداری تمام شد و مردم متفرق شدند، هیچ کس نفهمید که آن دختر عبایی سپید و ژولیده کیست که کنار قبر نشسته بود و بی صدا اشک می ریخت…

[1] عبای گلدار یا طرح دار، عبای معروف ایرانی با نقش و نگار است که در مجله ایرانی (تالش)، شماره 69 منتشر شده است.