شیطان… شیطان

برتری شما

ترجمه دکتر. عبدالعلی کاظم الفتلاوی

شیطان… شیطان

نویسنده ایرانی: بزرگ علوی

 

«شیطان دیگری وجود دارد، با چشمانی مسموم

به نام “زینکائو” توسط مهاجمان آورده شده است

(عرب ها) در سرزمین ایران حکومت کنند!»

بند هشین [1]

«شما از وجدان و خودتان خجالت نمی‌کشید

نه عقل، نه انسانیت، نه حیا

با این چهره، این شکل، این نظر و منش

تو به طمع شاه و تاج می آیی.»

فردوسی [2]

 

     هوا گرم و غبارآلود، شلوغی و هیاهو، نمایشگاه اجساد کثیف، بوی عرق عباهای کپک زده، متعفن، کثیف، ناله زنان ایرانی، چشمان گریان زنان عرب، عکس بازار کوفه بیش از هزار سال پیش….

  دستان سیاه و نازک گردنبند مرواریدی را در دست گرفته اند، چشمان قرمز سمی در بین موهای سیاه مجعد کثیف ظاهر می شوند و با دقت به آنها خیره می شوند.

کافور را در ازای نمک تلخ می خرند و می فروشند!

طلا را با نقره عوض می کنند!

آنها بین مشک و زالزالک فرق نمی گذارند!

دنیا را با یک لیس غذا عوض می کنند!!

    خون در کوچه ها ریخته شده، خون داغی که هنوز سرد نشده، تکه ای از فرش تیسفونی را از این دست به دست دیگر می گیرند. یک ایرانی می خواهد این فرش را ببرد. با چاقو شکمش را بریدند و از روی جنازه او گذشتند و آن فرش را به هزار دینار برای پادشاه حبشه خریدند.

  کاروانی وارد بازار می شود… مردم هر چه در دست دارند می گذارند و می روند. مثل مورچه ها و ملخ ها که از شتر بالا می روند، دختران ایرانی را به زمین می اندازند، زنان ناله و گریه، مشت با مردان دعوا می کنند. یک عرب دستش را روی سینه زن می کشد و آن را از لباس بیرون می آورد . بچه های کوچک از آغوش مادرشان می افتند و در خون خودشان غرق می شوند…

بازار کوفه 1300 سال پیش یا بیشتر…

     خانه های ایرانی که تشییع جنازه می کنند، دیوارهایشان خراب است و سقف ندارند.

     زنان ایرانی را اسیر می کنند، دختران سران ایران را می فروشند، هزار دینار، صد دینار، کمتر، بیشتر، ده دینار، پنج دینار، روی انگشت شمارند. در کوچه و بازار فریاد می زدند، تازیانه ها در هوا می چرخیدند و بر آن بدن های نرم فرود می آمدند. یکی از آنها اهریمن را نفرین می کند[3] و دیگری از اهورا کمک می خواهد[4]. دخترا تحمل میکنن و شلاق میزنن…

       عرب با عمامه سرخ، صورت سیاه، دندان های زرد خوک مانند، چشمان وحشتناک، با شمشیری در دست و فریاد می زند: «عرب با گنبد!»

     این دختر زیبا، دختر کرزوان، مرزبان همدان نام دارد تا به دست دشمن نیفتد و دست و پایش را ببندند.

    – عجمیه المقبابه.[5]

    …لارنویز در بازار کوفه خریداران زیادی داشت. هر کسی که از آنجا می گذشت می خواست او را با چشمان خود ببلعد. نگهبان عرب با شمشیر برهنه اش از او محافظت می کرد و زبانش دور دهانش می چرخید. چشمانش را به راست و چپ می چرخاند و می گوید: عجمیه المقبابه.

    یک شتردار عرب، با موهای پشمالو و دست های خشن، آرنویز می خرد و پول می دهد، اما برایش کم است. او طلا می دهد، طلا ارزشی ندارد. نقره می دهد، قیمتش ارزان است. او به پسرش غلام می دهد تا آن را پرداخت کند.

بازار کوفه 1300 سال پیش یا کمتر.

دختران ایرانی آنها را برای فروش در بازارها عرضه می کنند. نقاب عفاف زنان ایرانی توسط بادیه نشینان پاره می شود پس چه شد؟

     شیر شتر، موی شتر، شیر شتر، سرگین شتر، نفرت شتر تمدن ساسانی را که صدها سال گسترش یافته بود نابود کرد!

        باد می وزد، ذرات تگرگ در هوای سرد پراکنده می شوند، اتم های کریستالی آن ها در آن پرتو کم نور می درخشند. بر آن ویرانه‌ها و خانه‌های ویران شده می‌افتاد و سایه‌ای از نگرانی، غم و اندوه را بر آنها می‌افکند.

    آسمان کفن سفید خود را بر ویرانه های کاخ شاهان پوشانده بود.

مجسمه ای را که بالای سرش بود شکسته بود و آن را روی زمین انداخته بود، انگار که آن را با برف پوشانده بود، زیرا از آن خجالت می کشید.

   جز صدای باد صدای دیگری شنیده نمی شود. گاهی اوقات برف تاثیر خود را می‌گیرد، یا کاخ‌ها را با وزنش ویران می‌کند یا ستون‌هایشان را فرو می‌ریزد.

    گاهی صدای ناله ای می شنوید، صدای ضعیف زنی که از دور می آید. اما سوت تند باد آن را دوباره ناپدید می کند. شاید باد می خواست کسی را برای انجام کاری بیدار کند، همزمان با باز کردن پنجره در کلبه ای که در آن نزدیکی بود و ستون های فرو ریخته با کنده کاری های زیبا زیر برف پنهان شده بودند و می درخشیدند. دنیا و سرگشتگی آن را بر چشم می اندازد. دوباره تاریکی، تاریکی متروک، ترسناک و وحشتناکی که دشت را در بر گرفته است.

   درون کلبه، مردم خسته، با اندوهی که بر چهره داشتند، دور آتش جمع شده بودند، همدیگر را سرزنش می کردند، با بادی که از سوراخ های دیوار چوبی نفوذ می کرد، بازی می کردند و شعله آتش خود را به یک حرفه ای تبدیل می کردند.